دی ماه سال96 چهل ساله شدم
میخواستم صبح چهل سالگی رو با لبخند شروع کنم و بدونم از شروع کردنش خوشحالم
برای همین براش از چند سال پیش برنامه ریزی کردم و هر کار نکرده ای که رو جز رویاهام بود و میخواستم قبل چهل سالگی انجام بشه رو انجام دادم. کارهایی مثل دیدن مراکز فرهنگی یا آثار باستانی شهرم و بخشی از کشورم تا جایی که میشد، مثل رفتن به کلاس آشپزی یا موسیقی یا سفال یا هر چیزی که زمانی بهش فکر کرده بودم
حالا دلم دستاورد میخواست. چیزی که حالم رو خوب کنه و بدونم روزهام تلف نشده.
الان مشاورم. مدرس هستم. پنج تا کتاب دارم. شغل و درآمد و زندگی نسبتا خوب و آرومی دارم .. اما چی میتونست دستاوردی برام باشه جز نوشتن داستان زندگی کاریم؟
داستان یک دختر! دختری که از یه شهرستان، رویاشو شروع کرد و تصمیم گرفت وارد زندگی حرفه¬ای بشه
این دختر راه¬های درست و غلط زیادی رو انتخاب کرد تا نتیجه بگیره.
شاید اگه یه الگوی ایرانی داشت کمتر به در و دیوار میخورد و مجبور نمیشد همه¬ی مسیرها رو خودش امتحان کنه
به خودم گفتم حالا اگه بتونم تو این مدت باقیمانده هر مسیری که رفتم رو معرفی کنم و بگم چرا اشتباه انتخاب کردم و درستش چی بود، بگم کدوما درست بود و چطوری میشه شک نداشت و ادامه داد یا رها کرد… اون وقت فکر کینم کاری کردم و مفید بودم
پس چشمم رو به روی همه ی قضاوتها بستم و با علم به اینکه اعتراف به اشتباه دردناکه شروع کردم به نوشتن تجربه هام و ترکیبش با اصول مشاوره شغلی در قالب داستان و امیدوارم کمک کنم آدمها چرخ رو دوباره اختراع نکنن و بدونن مسیر درست چیه و نوشته هام کمک حالشون میشه…