قسمت اول داستان تا صبح چهل سالگی
هر چی به قبل از هفده سالگی نگاه می کنم، یه دختر خیالپرداز و حواسپرت رو میشناسم که تنها علاقه ش کلکسیون داشتنه؛ کلکسیون پاک کن، کارت پستال، آدامس، عکس… اونم با امکانات یه دهه پنجاهی
بخاطر کار بابا (بازرس بهداشت محیط بود) محل زندگیمون تغییر میکرد، این باعث شده بود یاد بگیرم به یک فضا تعلق ندارم. چون هم مدرسه م عوض می شد، هم دوستام و من همیشه مال اون شهر نبودم و مهمون به حساب میاومدم
چنین فضایی بهت توان یادگیری حس تعلق داشتن نمیده.. همیشه میدونی مسافری و چیزی دائمی نیست.
دبیرستانی بودم که با دو تا مفهوم آشنا شدم
کنکور و ازدواج
و هیچ کدوم مورد علاقه ی من نبود! اما من یک دههپنجاهی بودم و مثل اکثر دخترای اون زمان، تجربی خونده بودم چون قرار بود طبق فرمول محیط پزشک بشم
حالا باید چی کار میکردم؟ هیچی
مثل اکثر دخترای تو همون سن و سال انقدر صبر کردم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره و بعدش ببینم دوسش دارم یا نه تا عکس العمل نشون بدم!
و مسلما چیز خوبی نشونم نداد. پس شروع کردم به ناامید شدن از تغییر زندگی به دست سرنوشت… الان میگم چرا
اون زمان خیلی چیزها از نظر فرهنگی جرم بود. حق انتخاب جرم بود، بیرون رفتن، آرایش کردن، کلاس رفتن، کوپلن با عکس زن دوختن، پوستر هنرپیشهی مورد علاقه رو دیوار زدن، عکس جمع کردن، سینما رفتن، زندگی کردن… همه ی اینها جرم بود مگه اینکه دانشگاه بری یا شوهر کنی. حالا خونه شوهرت میتونستی هر کاری دلت بخواد بکنی. لااقل اینطوری قانعت میکردن برای تکون نخوردن
پس من داشتم تجربی میخوندم و سیاه لشگرهای پشت کنکوری پزشکی منتظرم بودن!
و البته که من رویایی داشتم! رویای آزادی
همین
نه تعریفی از آزادی داشتم نه میدونستم دقیقاً شامل چیا میشه. فقط شامل هر چیزی میشد که بتونه جلوی مامان بابای مقرراتی رو بگیره
اون زمان قانون این بود: قبل اذان مغرب خونه باش
میخواستم بدونم چی کار کنم میتونم قوانین رو به نفع خودم تغییر بدم؟
چه موقعیتی داشته باشم دیگه زندگیم دست خودمه؟
چی کاره بشم دیگه انتخاب رشتهت با خودته؟
چی کاره بشم دیگه کسی به زور شوهرت نمیده؟
چی کار کرده باشم خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم؟
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.