مطالب توسط مدیر سایت

قسمت سوم داستان تا صبح چهل سالگی

یادمه در راهروی قدیمی راه می­رفتم و فکر می­کردم انقدر که حس کردم الان مغزم منجر می­شه. آخه فکر کردن هم که بلد نبودم که! همه­ی عمرم تا اون موقع فقط به انواع جمع کردن کلکسیون و پول تو جیبی­هام فکر کرده بودم! فکر کنم چون بلد نبودم و کمک لازم داشتم، به عقلم رسید […]

قسمت دوم داستان تا صبح چهل سالگی

در همین گیر و دار بودم تا رسیدیم سال چهارم دبیرستان، فامیل به کمک خانواده اومد و خواستگاربازی­ها شروع شد؛ یه خواستگار خوب برام پیدا کردن. آینده دار و خانواده دار ما با دو جلسه صحبت در اتاق وقتی­که لبه­ی تخت نشسته بودیم و سر به زیر، رسیدیم به مرحله­ی نامزدی … تمام زندگی و […]

قسمت اول داستان تا صبح چهل سالگی

هر چی به قبل از هفده سالگی نگاه می کنم، یه دختر خیالپرداز و حواس­پرت رو می­شناسم که تنها علاقه ش کلکسیون داشتنه؛ کلکسیون پاک کن، کارت پستال، آدامس، عکس… اونم با امکانات یه دهه پنجاهی بخاطر کار بابا (بازرس بهداشت محیط بود) محل زندگیمون تغییر می­کرد، این باعث شده بود یاد بگیرم به یک […]