قسمت سوم داستان تا صبح چهل سالگی
یادمه در راهروی قدیمی راه میرفتم و فکر میکردم انقدر که حس کردم الان مغزم منجر میشه. آخه فکر کردن هم که بلد نبودم که! همهی عمرم تا اون موقع فقط به انواع جمع کردن کلکسیون و پول تو جیبیهام فکر کرده بودم! فکر کنم چون بلد نبودم و کمک لازم داشتم، به عقلم رسید […]