قسمت سوم داستان تا صبح چهل سالگی

یادمه در راهروی قدیمی راه می­رفتم و فکر می­کردم انقدر که حس کردم الان مغزم منجر می­شه.

آخه فکر کردن هم که بلد نبودم که!

همه­ی عمرم تا اون موقع فقط به انواع جمع کردن کلکسیون و پول تو جیبی­هام فکر کرده بودم!

فکر کنم چون بلد نبودم و کمک لازم داشتم، به عقلم رسید به مترجم زنگ بزنم

مترجمش “وحید افضلی­ راد” بود. اون زمان یه کتاب معروف هم ترجمه کرده بود به اسم راز شاد زیستن که پرفروش شده بود

حیاتی­ترین تصمیم عمرم رو گرفتم؛ با انتشارات تماس گرفتم و قانع­شون کردم شماره مترجم رو بهم بدن

و این شد خاص­ترین تماس زندگی من!

توضیح عکس: طراحی خودمه در بیست سالگی

برای سر در وبلاگم که به همین اسم بود

 

شماره­ی مترجم رو گرفتم؛ مرد مسنی تلفن رو برداشت و توضیح داد که پدر آقای مترجم هستن و پرسیدن چه کمکی می­تونن بکنن؟

خب.. من نمی­دونستم چرا زنگ زده بودم! اصلاً نمی­دونستم باید چی بگم. فقط می­دونستم تحت تاثیر قرار گرفتم. فقط می­دونستم زندگی الانم رو نمی­خوام. فکر کرده بودم شاید پسرش بدونه من چی می­خوام! چون کتاب خوبی ترجمه کرده بود.

اون پدرِمترجم یه پدر بود واقعاً. برای منم پدری کرد. با حوصله به چرت و پرتام (اصلا یادم نیست چی گفتم اما حتما همینا بوده یا شایدم رویاهای جسته گریخته یا شایدم چهارتا سوال مودبانه.. هیچی یادم نیست اما حتما خیلی مصمم و مودب حرف زدم) گوش داد.  خیلی خوش شانسی آوردم که مرد مهربون و با حوصله­ای بود. پسرش (یعنی مترجم) خونه نبود.

خودش برام حرف زد؛ بهم گفت پسرش هم روانشناسی خونده هم زبان انگلیسی. بعد مترجم کتابهای روانشناسی شده (جل الخالق! یعنی آدمهایی پیدا می شن که هم درس رو دوست دارن هم دو تا رشته می­خونن تازه بعدش هم میان این دو تا رو تلفیق می کنن و مترجم تخصصی می شن؟؟ باور کنید به همین اندازه تعجب کرده بودم. یهو با دنیایی روبرو شدم که آدمها درون اون می­تونستن هدف داشته باشن. اونم هدف بلندمدت. اونم به نتیجه برسونن. اونم پدرشون بهشون افتخار کنه و به زور نخوان برن شوهر کنن)…

آها ازدواج… پرسیدم و متوجه شدم ازدواج کرده… خب عیبی نداره، آدم هدف­دار می­تونه ازدواج کنه خب. حتما خودشو قبل پیدا کرده نه مثل من یه لاقبا! (نمی­دونستم این قبای یه لا چی هست؟ اصولاً ما دهه­پنجاهی­ها یه عالمه ضرب­المثل و اصطلاح بلدیم که نمی­دونیم از کجا به زبونمون اضافه شده اما خیلی به جا ازش استفاده می­کنیم!) خلاصه اینکه خیلی برام حرف زد و یه اتفاق درون من افتاد:

یه دریچه­ی تازه­ای برای من ایجاد شد.

زندگی متفاوت … آدم­هایی وجود دارن که هدف دارن. آدم­هایی وجود دارن که برای هدفشون برنامه­ریزی می­کنن و به نتیجه می رسونن.

این چه جالبه

چقدر متفاوته با زندگی من…

خلاصه بهم گفتن که پسرشون فلان ساعت برمیگردن خونه. قرار شد سر ساعت خاصی دوباره تماس بگیرم

که یهو متوجه شدم حالا یک هدف واقعی و یک سوال واقعی دارم

چطوری زندگی مو تغییر بدم؟

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *